محل تبلیغات شما

به نام پـــــروردگـــــــار ِ آفریدگان




لعنت به حسی که آدم ها رو وادار به دوری میکنه. لعنت بهش وقتی آنقدر قویه. لعنت بهش وقتی همه چی رو مغلوب خودش میکنه.
اینکه آدم نگرانت باشه، اینکه آدم بی نهایت دلتنگت باشه، اینکه آدم با هر چیزی با هر خبری که احتمالا تو و اطرافیانت درگیرش هستین، بغض کنه و حتی ندونه که تو کجایی و در چه حالی، اینکه روزی هزار بار به خدایی که باهامون قهر کرده، التماس کنه که نگهدار تو و عزیزانت باشه، اینکه بارها و بارها برات بنویسه و نتونه که بفرسته، اینکه تو رو با همه جونش بخواد ولی نتونه که حتی یه لحظه داشته باشه، اینکه با همه ی اینا ترجیح بده بمیره، ولی از طرف تو طرد نشه، اینکه خودش بدونه که چقدر برات بی ارزشه ولی حاضر نشه هیچوقت از تو همچون چیزی را بشنوه، اینکه آدم چشمشو روی تمام احساساتش ببنده و خودشو زجر بده فقط و فقط برای اینکه جرات و قدرت روبه رو شدن با انچه که واقعیت هست را نداره، اوج ضعف اون آدمه. 
لعنت به من وقتی آنقدر ضعیفم.


گاهی تمام شهوت و عشق آدمیان را، یکجا در درونم، برای بوسیدن لبهایت، سراسیمه داغ داغ حس می‌کنم، که آنچنان ببوسمت که گویی پایان جهان است. که خدا قهر کند و شیطان تعظیم کند. لبهایت را، گریه کنان، زاری کنان، دوست ‌میدارم. بگو به لبهایت چند قطره اشک بریزد تا عطشم را بیشتر کند. و وقتی اشک لبهایت، خشک شد در آغوشم بیا. این فشرده در میان هیچ و درد را، به نگاهی عمیق دعوت کن؛ که آنچنان ببوسمت، که از تو و لبهایت، چیزی برای آدم‌ها و گورت باقی نماند.



 ba eshgh o mohabat zaman faramoosh mi shavad va ba gozashte zaman ham eshgh o mohabat !!!.   

از توی وبلاگ قدیمی ام پیداش کردم. تو برام کامنت گذاشته بودی. خواستم بگم یه روزی فکر میکردم درسته ولی الان نه. حالا میخوام در گوش ات بگم تا بدونی عشق فقط اون زمانی اسمش عشقه که قدرتش از هر چیز دیگه ای توی این دنیا بیشتر باشه. در غیر این صورت اسمشو بذار کشک، دوغ، دروغ، هر چی.

بر لبانی که نبوسیدم جز در خواب،
و دستانی که لمسشان نکردم جز در خیال،
و آغوشی که غرقش نشدم جز در رویاها،
قسم میخورم؛
که ناب ترین احساساتم نه دیدنی بودند، نه شنیدنی و نه حتی لمس کردنی.
من با بند بند وجودم تویی را حس کردم که هرگز نداشتمش.

نوشت: 
بله، من عمدا گذاشتم اسمت یادت در جانم بدود. خودم خواستم. می شد همه نشانه ها را ندیده بگیرم، می شد نگاهت نکنم، می شد صدایت را نشنوم، می شد نزدیکت نیایم، می شد آتش را بغل نکنم، اما دلم برای خواستن تنگ شده بود. دلم برای تندتر زدن قلبم برای نفسهای بریده وقتی بوی تنت را . آخ. دلم برای نگاه کردنت وقتی میخندی و مردن برایت تنگ شده بود. بله، می شد نبینمت. پادشاه ندیدنم من. می شد به این فکر کنم که این پاییز اگر عاشقت شوم از زمستان جان سالم به در نخواهم برد. زمستان فصل بدی است برای عاشق تو بودن که خودت زمستان ترین بهار خدایی. می شد برای لبهای نازکت برای انگشتهای مهربانت نمیرم. می شد تشنه ات نشوم اما راستش این یک بار را دلم خواست از تشنگی بمیرم. 
بعد، هرچه نوشته بود را پاک کرد. کنار پنجره ایستاد، و صبر کرد تا شراره های جنون در کلمات نگفته زیر زبانش بمانند و استخوان هایش را خاکستر کنند. یک شکل دوست داشتن شاید همین است که نخواهی کسی را که دوست داری در جهان تاریکت شریک کنی. احتمالا، مزخرف ترین شکلش.

'حمید سلیمی'

برای گذشتن از او
از تمام پل‌های این سرزمین عبور کرده‌باشی
و نام هیچ‌کدام‌شان،
نام فیلمی، رمانی، چیزی نباشد. 

با عشق بزرگت چه می‌کنی؟
وقتی به‌طرز غم‌انگیزی یک آدم معمولی هستی
و نمی‌توانی از کنار رهگذران که می‌گذری،
خودت را کنار بزنی،
استخوان‌های سینه‌ات را کنار بزنی،
و بگویی: ببینید اینجا چه می‌گذرد!» 

درست مثل یک زن معمولی
که در آشپزخانه‌ای کوچک و معمولی،
وقتی به رنگ‌دادن برگ‌های معمولی چای خیره می‌شود،
وقتی لیوان‌های معمولی چای را برق می‌اندازد،
آوازهای عجیبی زمزمه می‌کند
و هربار، هرچه از او بپرسی می‌گوید: خوبم. خوبم.

خوبم که به تو فکر می‌کنم
خوبم که هنوز آوازی برای به‌خاطرآوردن دارم،
رازی، برای به‌رویم نیاوردن. 

من
آوازی از بَرم
که رودها را به پایه‌های سنگی پل‌ها می‌کوبد
و پل‌ها. آخ پل‌ها. تصورکن!
تصورکن آدم‌ها چگونه بی‌تفاوت از رویشان می‌گذرند!
 
زمان،
در حال ردشدن از پل بود
تو،
در حال ردشدن از من
و خدا می‌داند برای ردشدن از تو
چه امتحان سختی پس دادم آن‌روز.


بگو خاکسترم را
بر تمام پل‌های این سرزمین بپاشند
تنها به‌خاطر آن زن دیوانه
که یک‌عمر درحال گذشتن از کسی بود،
که نبود.

آن زن ‌که یک‌عمر آوازی عجیب را زمزمه می‌کرد
و هربار، هرکه، هرچه از او می‌پرسید،
می‌گفت: خوبم. خوبم.»

 "لیلا کردبچه"


به من بگو یه آدم چقدر باید سخت باشه که التماس کسی رو ببینه و به روی خودش نیاره؟ چرا وقتی آنقدر بهت محتاج بودم کمکم نکردی؟ مگه خودت نمی گفتی که دنیا ارزش شکستن دل کسی رو نداره؟ یعنی من اینقدر بی ارزش بودم که راضی به شکستنم بودی؟ هر چی هم که ازم بدت می اومد مستحق عذابی نبودم که بهم دادی. به این شکل نه. با این شدت نه. دارم خفه میشم. چرا خدا کمک نمی کنه که فراموش کنم. چرا دعاهام مستجاب نمی شه. نکنه اصلا نیست، نکنه با همه ی بدبختیام توی این دنیا تنهای تنهام. این همه مصیبت هست، ولی اون نیست. که اگه بود آرومم می کرد. که اگه بود از یادم می برد این همه تلخی رو.
برات بگم از خواب، وقتی که هنوز می تونست مسکّن باشه. اون روزایی که هنوز میشد بهش اعتماد کرد. وقتی زخم ها هنوز آنقدر عمیق نبودن که نشه تحملشون کرد. وقتی زمان هنوز اونقدر زیاد بود که بشه یه چیزایی رو درست کرد.
با گریه میخوابیدی و بعد خواب انگار رو همه چی، یه گَردِ بی تفاوتیِ عجیبی پاشیده بودن. پا میشدی و دیگه آدمِ رو به مرگ، قبل خواب نبودی. 
فکر می کنم خوابیدن تنها ناجی فوری ِ بشر برای رهایی از درداشه. اما بدبختی اینه که اونم فقط تا یه جایی جواب میده.
حالا اما خواب هم تحمل هضم کردن و تسکین دادنِ این حجم از دردا رو نداره؛ وقتی بعد ده ساعت خواب تا چشم وا میکنی، هنوز یادت میاد که قبل خواب کجای بدبختی ها دست و پا میزدی، ده ساعت که خوبه، ده سال هم کمه واسه اینکه بعد خواب، آدم بدبختِ قبل خواب نباشی. اون موقع ها وقتی بهش فکر می کردم میترسیدم، از مردن، از نبودن. حالا اما خیلی وقتا واقعا دلم نمیخواد دیگه بیدار شم. حالا دیگه هیچ آرامشی بعدش نیست که هیچی، خودشم خیلی وقتا فقط کابوس و عذابه. دیگه بهش اعتماد ندارم، خیلی بده اعتماد آدم از دست بره.
خواب هم دیگه برام جواب نمیده.
الان
دیگه
فقط
باید
مُرد.


غمگینم، نه آنگونه که به نظر برسد.
آنگونه که به نظر نمی رسد و هیچ نخواهی دانستش. 
که دانستنش به چه کارت خواهد آمد؟
که یا برایت مهم نخواهد بود و غمگینتر می شوم.
و یا برایت مهم خواهد بود و غمگین می شوی و غمگینتر خواهم شد.
پس همینکه ندانی کافیست.
بقیه‌اش هم که خواهد گذشت.

"یک مماس"


باید یک جعبه کمک‌های اولیه داشته باشی در خودت. چسب زخم برای وقتی که بی‌هوا زخمی بر جانت می‌نشیند. انواع مُسکن برای التیام دردهایت. قرص و شربت برای گرفتگی گلو به وقت بغض و گریه و چسبی با قدرت چسبندگی بالا برای چسباندن تکه‌های قلبت و تکه‌های خودت. چون یک جایی در زندگی، بعد از شکستی عظیم در حالی که لت‌وپار شده‌ از یک جنگ نابرابر برمی‌گردی، می‌فهمی که هرگز نمی‌شود درمانی بیرون از خودت را، برای همیشه، پیشِ خودت نگه داری.
چون فاصله‌ی آدم‌ها می‌تواند از مرز باریک سکوت تا دره‌های عمیق تفاوت و کلنجار، متغیر باشد و تنها تو نیستی که این نسبت را کم و زیاد می‌کند. این ماییم: باهمانِ تنهایان‌. 
اما در جعبه کمک‌های اولیه‌ات هرگز درمانی برای دلتنگی نخواهی یافت. چون دلتنگی نخ نامرئی محکمی است که گاهی تا آخر عمر گسسته نمی‌شود. از تو وصل است به دیگری،  می‌توانی او را عضو تازه‌ای از جسم و روح‌ات بدانی، مثل یک عضو اهدا شده، جزئی از بودنت تا همیشه.

"در غیاب آبی ها"


با توانایی ذاتی مان در نادیده گرفتن، له کردن و فراموش کردنِ اونهایی که فراموشمان نکرده اند، تاوان پس میدیم.
تاوانش، ناتوانیِ مطلق مان در فراموش کردنِ اونهایی ست که فراموشمان کرده اند.
شاعرا بهش میگن دارِ مکافات، عارفان می‌گن کارما، عالما می گن قانونِ عمل ها و عکس العمل ها. اسمش هر چند هزارتا که باشه، نفسش یکیه.
همینقدر تلخ
همینقدر واقعی
همینقدر انکار ناپذیز.
آرزو کن بتونم فراموش کنم کسی رو که فراموشم کرده.
آررو می کنم هیچ وقت نتونی فراموش کنی کسی رو که نتونسته فراموشت کنه.



.

سال ها مثل درختی که دم نجاری ست

وقت ِ روشن شدن ارّه وجودم لرزید


ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید 

"کاظم بهمنی"


مثل همه ی چیزهایی که به آن دلبسته بودم و برای من نماند و برخلاف اینکه فکر می کردم اینجا حتی بعد از من نیز باقی خواهد ماند، اینجا هم برایم نماند؛ که حالا فهمیده ام در این دنیا هر چقدر، چیزی را بیشتر بخواهی، بیشتر نداری اش.

حال کسی را دارم که خبر مرگ عزیزی را به او داده اند.

در هفت سال گذشته اینجا برایم مقدس ترین مکان دنیا بود.

و چگونه بگویم آدمی که ویرانی کاشانه اش را می بیند چه حالی دارد؟

پایان اینجا، پایان من خواهد بود و ادامه ی آن کابوس ها.

پایان اینجا،  پایان با تو حرف زدن نخواهد بود. من با نسیم از تو خواهم گفت و با باد تو را نوازش خواهم کرد.

دلم می خواست شکستنم را ببینی که آنرا به هیچ کسی جز تو نمی توانم نشان بدهم.

کاش می توانستی شاهد انقراض زنی باشی که از تو گفتن و با تو حرف زدن برایش شفا بود.

خداحافظ رنج زیبا.

خداحافظ درد ابدی.

من تا همیشه تماشاگر تو می مانم.

تو تا ابد در من زنده خواهی بود و با من نخواهی مرد؛ حتی اگر نتوانم هیچ وقت دیگر در هیچ دنیای دیگری، اینرا به هیچ کس دیگر، حتی خودت بگویم.




طاقتم تمام شد و باز به دیدارت آمدم. و این نشانه‌ ی دوست داشتن است نه ضعف. در سینه ی من قلبی ‌ست که بی‌ دریغ به مهر می‌‌تپد و فرقی‌ نمی کند اسمش را چه می گذاری. حتی  ساده لوحان هم عاشق می‌‌شوند و ابراز عشق حتی از زبان ساده انگارترین آدم روزگار، کاری احمقانه نیست.
 حسِ دوست داشتنت آنقدر محکم و قوی در وجودِ من نشسته است که  از احتمال وقوع هیچ چیزی، دیگر نمی ترسم. چه اتفاقی‌ قرار بود بیفتد سنگین تر از نبودنت؟
اعتراف می کنم که من همیشه با ترس‌های عجیب و غریبی  زیسته ‌ام. 
تمام لحظه‌هایی‌ که با تو بوده ام، از ترسِ لحظه ی خداحافظی بر خود لرزیده ام. هربار که به من نزدیکتر شدی و تظاهر به بازگو کردنِ مکنوناتِ قلبی ‌ات کردی، از حقیقت نداشتنش ترسیدم. پس از هربار عشق ورزی، از فکرِ فاجعه ی رها شدن در بستری نفرین شده رعشه گرفتم و هربار که برای ادامه دادن بهانه آوردی، هزاران بار ترسیدم که نکند حتی سایه ‌ات را از من پس بگیری.
محبوبِ من!
با وجودِ تمام این ترس‌ها باز به دیدارت خواهم آمد، زیرا برای روحِ سازگارِ من دیگر طاقتی نمانده است.


آدرس وبلاگ جدید:

 

آخرین جستجو ها

wechscumicon دانلود جزوه های دانشجویی کانون حرکات اصلاحی و مشاوره تغذیه Jack's blog lost-cat کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فسا roilisucon pinkcodeshop راهنمای سفر و گردشگری - طبیعت گردی - جاذبه های گردشگری و توریستی موزیکستان