طاقتم تمام شد و باز به دیدارت آمدم. و این نشانه ی دوست داشتن است نه ضعف. در سینه ی من قلبی ست که بی دریغ به مهر میتپد و فرقی نمی کند اسمش را چه می گذاری. حتی ساده لوحان هم عاشق میشوند و ابراز عشق حتی از زبان ساده انگارترین آدم روزگار، کاری احمقانه نیست.
حسِ دوست داشتنت آنقدر محکم و قوی در وجودِ من نشسته است که از احتمال وقوع هیچ چیزی، دیگر نمی ترسم. چه اتفاقی قرار بود بیفتد سنگین تر از نبودنت؟
اعتراف می کنم که من همیشه با ترسهای عجیب و غریبی زیسته ام.
تمام لحظههایی که با تو بوده ام، از ترسِ لحظه ی خداحافظی بر خود لرزیده ام. هربار که به من نزدیکتر شدی و تظاهر به بازگو کردنِ مکنوناتِ قلبی ات کردی، از حقیقت نداشتنش ترسیدم. پس از هربار عشق ورزی، از فکرِ فاجعه ی رها شدن در بستری نفرین شده رعشه گرفتم و هربار که برای ادامه دادن بهانه آوردی، هزاران بار ترسیدم که نکند حتی سایه ات را از من پس بگیری.
محبوبِ من!
با وجودِ تمام این ترسها باز به دیدارت خواهم آمد، زیرا برای روحِ سازگارِ من دیگر طاقتی نمانده است.
آدرس وبلاگ جدید:
درباره این سایت